سردار شهید مهدی هنرور باوجدان، قائم مقام فرمانده گردان یاسین لشکر ۵ نصر؛ تجسم ایثار در انجام رسالت انقلابی و اعتقادی 

از خیابانهای مشهد و معرکه مصاف با رژیم طاغوت، پیش از پیروزی انقلاب و با منافقین و چپ های آمریکایی، پس از پیروزی انقلاب، تا اعزام از مسجد کرامت، پایگاه روشنگری حضرت آیت الله خامنه ای در این شهر امام رضا (ع) به جبهه کردستان و تا مقتل و معراجگاهش؛ جزیره مجنون، راهی که این سردار بی ریا و مخلص لشکر حق، طی کرد، راه کمال و قرب خدا بود. برای ثبت نام کلاس پنجم ابتدایی، مدرکش را قبول نکردند و ترک تحصیل کرد و وردست پدرش، شاگرد قفل ساز شد اما خدا اسمش را در دفتر شهادت نوشته بود و باز کردن قفل و قفس تن...

 به گزارش خبرنگار نوید شاهد، بیست و هفتم تیر ۱۳۶۶ روز شهادت سرداری دلیر از استان خراسان رضوی و از مشهدالرضا (ع) است. سردار شهید مهدی هنرور باوجدان که هنر بزرگش شهود خدا و شهادت در راه او بود و وجدانی به پاکی و وسعت آسمان داشت. قائم مقام فرماندهی گردان یاسین از لشکر ۵ نصر خراسان، از دوران مبارزات پیش از انقلاب، رودرروی نظام ستمشاهی ایستاد و در تظاهرات و راهپیمایی‌های انقلابی در مشهد، حضوری فعال و موثر داشت. پس از انقلاب، در حفظ نظام الهی و مردمی برآمده از آن، همه تلاش و توان خود را در طبق اخلاص نهاد و این بار در صحنه مقابله با منافقین و گروهکهای ضد انقلابی محارب، یکی از سرشناس‌ترین نیروهای خط امام در شهر خود مشهد بود. کردستان، ایستگاه بعدی مهدی بود. جایی که توسط تروریسم تجزیه طلب و آشوبگر، کانون بحران و ناامنی شده بود. او نیز چون خیل فرزندان روح الله و سبزپوشان سپاه حق،  در آنجا خالصانه و فداکارانه همت کرد تا ضد انقلاب را از این پاره ی تن ایران، بیرون براند و آرامش و ثبات به غرب کشورمان بازگردد. و سپس بارها مجروحیت و رفتن تا مرز شهادت از ارتفاعات کله قندی در والفجر مقدماتی تا جزیره مجنون و شهادت... او تقریبا تمام سال‌های دفاع مقدس در جبهه و در عرصه رزم و ایثار بود و تنش حامل ترکش‌های  متعدد و با پایی مصدوم که بعد از چند عمل، دو سانت از آن کوتاه شده بود، همچنان جبهه را ترک نمی کرد. سرانجام در شب جمعه ۲۷ تیر ۶۶ بی پای و سر، با بال جان به فراخنای بیکرانگی پرید و مقیم حریم حرم دوست شد.

مدرکش را قبول نکردند، ترک تحصیل کرد و قفل ساز شد!

مهدى هنرور باوجدان، فرزند عباسعلى، در یکم بهمن ماه سال ۱۳۴۰، در جوار ملکوتى امام هشتم، حضرت ثامن الحجج (ع) به دنیا آمد. سال اول و دوم دبستان را در مدرسه سجادیه درس خواند و سال سوم و چهارم را در مدرسه علویه عابدزاده گذراند، اما معتبر نبودن مدرک این مدارس برای وزارت علوم، سبب شد که او را براى کلاس پنجم در مدارس دولتى ثبت‌نام نکنند و به این ترتیب مهدی، تحصیل را رها کرد و در کنار پدرش به قفل‌سازی مشغول شد. مهدى هنرور از زمانى که به سن تکلیف رسید، واجباتش را به ‏طور شایسته انجام می‌داد و ایمان و خلوصش زبانزد خانواده بود. در تقید به احکام شرع و آداب اخلاقی و نجابت و پاکی، بین همه شاخص بود.
آری، مدارک مهدی را قبول نکردند و ترک تحصیل کرد و پیش پدرش شاگرد قفل سازی شد اما خدا او را در دانشگاه عشق پذیرفته بود و به مقان استادی رسانده بود. او باید قفل قفس تن را می شکست و مهاجری می شد به ابدیت پرواز تا درگاه وصل و لقای دوست...

پیوستن به مسیر مبارزه و انقلاب 

مهدی از همان شروع زمزمه های مبارزات و حرکت‌های اعتراضی علیه رژیم، یک انقلابی تمام عیار و تمام وقت و فعال و فداکار بود‌ او گمشده خودش را در این بعثت معنوی و نهضت نورانی و در شخصیت امام خمینی (ره) پیدا کرده بود و با تمام وجود و با همه شوق و خلوص، در مبارزات انقلابی مشارکت داشت. چه در آگاه ساختن مردم از مبانی اصیل تفکر انقلابی و راه امام و تبیین اصالت و امتیاز آن از مکاتب الحادی و مارکسیستی و چه در تجمیع و سازماندهی تجمعات مردمی و نشر و پخش اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی آنان و شعارنویسی و....
به این ترتیب، مهدی به تصدیق بسیاری از دوستان و ناظران، یک پای ثابت در کار سازماندهی حرکت‌های انقلابی شهر مشهد بود.

با دوچرخه می رفت وسط جمع منافقین و داد می زد: پدر همه تان را در می آورم!

با پیروزی انقلاب اسلامی و آشکار شدن و تشدید بحران های ناشی از تضاد فزاینده میان جبهه متحد ضد انقلاب داخلی با نیروهای اصیل مکتبی و حزب الله و خط امام، مهدی هم که از پیش از انقلاب متوجه خطر انحرافات خط نفاق شده بود و در هر فرصتی علیه آنان افشاگری می کرد، دیگر تمام مدت در خط مقدم مقابله با این جریان بود و بدلیل شناخت عمیق و همه جانبه خود از عمق نفاق و خیانت این گروهک‌ها و ماهیت مزورانه آنها و بویژه سازمان منافقین، با همه وجود به این میدان مبارزه آمد و یکی از سرشناسترین چهره های مخالفت با این جریان انحراف شد. علیرضا امین زادگان دوست آن سالها و همرزم بعدی شهید، روایتی اینچنین از آن روزها دارد: 
خیابان دانشگاه مشهد پاتوق گروه‌های ضد انقلاب اعم از چپ و راست بود و شهید باوجدان هم به عنوان پایه ثابت این خیابان شناخته می‌شد و در بحث و جدل‌هایشان شرکت داشت که بیشتر به درگیری منجر می‌شد. می‌آمد می‌نشست دم بساط کمونیست‌ها؛ پارچه‌ای بود و کتاب‌های رویش. شروع می‌کرد یکی یکی درباره کتاب‌ها سؤال کردن و دست آخر گوشه‌های پارچه را می‌گرفت و می‌گفت «وخه! جمع کن برو، مسخره کردی خودته!» همه را بهم می‌ریخت. بعد هم جلو بساط چمباتمه می‌زد و با دستانش سرش را می‌گرفت که ضربه نخورد. می‌دانست که تا لحظه‌ای دیگر چند نفر می‌‎ریزند سرش و کتکش می‌زنند. می‌گفت «بزن! کار دارم می‌خوام برم!» همین جوری بود که منافقان خوب می‌شناختندش. یادم هست مجله‌ای در اصفهان به نام منتفق، درست هم‌وزن، هم‌آرم و هم‌اندازه مجله مجاهد چاپ می‌شد، اما محتوایش با محتوای فکری مجاهدین (کروهک تروریستی منافقین) ضدیت داشت. مهدی هنرور اولین کسی بود که این مجله را در مشهد توزیع کرد. روز اولی که در خیابان دانشگاه پخشش کرد، منافقان به خیال اینکه مهدی به آن‌ها پیوسته است و از روی ظاهر نشریه همه مجلاتش را خریدند و کلی هم به او روحیه دادند. ۱۰ دقیقه نگذشت که متوجه موضوع شدند و حسابی کتکش زدند، اما او هیچ بیم و باکی از این چیز‌ها نداشت و نمی‌ترسید. حتی با دوچرخه‌اش مسیر تجمع آن‌ها را می‌رفت و بلند اسمش را فریاد می‌زد. اسم پدرش را می‌گفت. می‌گفت مغازه‌ام کجاست. خانه‌مان کجاست. ترسی نداشت که علیه او اقدامی کنند. بعد هم می‌گفت پدر همه‌تان را در می‌آورم!


اسمش در لیست سیاه همه گروهکها بود!

این ضدیت و ستیز بی امان و پیگیر او با جریانهای منحرف و محارب، و شهرت یافتن او در این میدان، موجب شده بود که همه گروهکهای ضدانقلاب، از منافقين گرفته تا گروه‏هاى راست و چپ ضد انقلابی، نامِ مهدى هنرور را در فهرست سياه خود قرار داده بودند و در چند نوبت مهدى را به قصد كُشت مضروب كردند كه در يكى از اين درگيريها فكِّ او شكسته بود.

یکی از دو آرزوی زندگیش، نابودی سازمان مجاهدین بود!

برادرش، هادی، در مورد دو آرزوی مهم او مى ‏گويد: مهدى دو آرزو داشت؛ یکی اینکه سازمان مجاهدين از بين برود و دیگر اینکه دوست داشت به جبهه برود و يك رزمنده مفيد باشد و دیگر اینکه با به راه انداختن یک کارگاه تولیدی، برای بچه های بی سرپرست و بی کس و کار، سرپناه امن و منبع درآمدی مطمئن و مستمر فراهم کند و برایشان یک پشتوانه بسازد. 

با اولین گروه اعزامی از مشهد به کردستان رفت

این‌گونه بود که ضمن درگیرى با مجاهدین در مشهد، با مشاهده اولین تحرکات گروهکهای میلح تجریه طلب و محارب در غرب کشور و بحران و بی ثباتی در آن‌ منطقه، ضرورت حضور در جبهه  کردستان را که خط مقدم‌مصاف همه نیروهای مومن انقلابی با ضد انقلاب بود، لازم دید و در هفده سالگى از طریق گروه رزمندگان مسجدِ کرامت - که اولین گروه اعزامى از مشهد به صحنه‌هاى نبرد بود - به کردستان اعزام شد. مسجد کرامت، همان پایگاه مهمی است که حضرت آیت الله خامنه ای در سال‌های پیش از انقلاب، از آنجا مبارزات فکری و جهاد تبیین و روشنگری خود را در نشر معارف اصیل دینی و ترویج مبانی معرفت شیعی و بنیان های تفکر انقلابی و افشای ماهیت رژیم ستمشاهی، سامان می داد و جلسات تفسیر قرآنش یکی از ارکان هدایت و حرکت فکری در مشهد بود.

منظومه زخم، مجموعه جراحت و جانبازی 

نزدیک یک سال در کردستان ماند و پس از آن به یکی از رزمندگان همیشگی جبهه‌های نبرد بدل شد.  از جبهه غرب به جبهه جنوب رفت و از فتح المبین و بیت المقدس تا سالهای بعد و تا زمان شهادت که حدود یکسال پیش از پایان دفاع مقدس بود، مقیم حریم جبهه های عشق و شرف و شهامت ماند.
او در طى ۸ سال نبرد بی امان و حضور مستمر خود در میدان جهاد، چندین مرتبه بشدت مجروح و مصدوم شد. در سال ۱۳۶۰ که از سوی دشمن،  پاتکى در منطقه انجام شده بود، پشت و دستانش پر از ترکش شد. در سال ۱۳۶۱ بر اثر انفجار مین، از ناحیه چشم و پرده گوش به شدت آسیب دید، طوری که احتمال نابینایی و ناشنوایی او می‌رفت، اما به لطف خداوند چنین نشد و او پس از بهبودى دوباره به جبهه بازگشت.
سال ۱۳۶۲ در عملیات کله‏ قندى (والفجر مقدماتى) از ناحیه پا به شدت مجروح شد که پس از اعزام به اصفهان و بعد به مشهد و عمل‌هایى که روى دو پاى او انجام شده بود، حدود دو سانت از پاى خود را از دست داده بود. با همه این موارد و با پاى مجروح و با وجود به دست گرفتن عصا، به جبهه‌ها رفت. حاضر بود تمام سختی‌ها را براى ماندن در جبهه قبول کند.

در هر کار و ماموریت سخت، داوطلب و پیشقدم بود

رزمنده ۸ ساله میدان جهاد از پیش از آغاز جنگ در کردستان تا جبهه های جنوب، اسوه اخلاص و ایمان و مسئولیت پذیری بود. رفتار او الگوی اخلاقمداری و بی ادعایی و همت و جدیت در کار بود و کشیدن بار دیگران بر دوش و تحمل و صبوری در راه هدفی متعالی... اسماعیل بابوریان، همرزم شهید می گوید: جز برخورد صادقانه و مخلصانه و جز اطاعت چیز دیگری نیست که برای یادکرد از او به کار ببرم. به یاد نمی‌آورم که در جبهه کاری به او گفته باشیم و بگوید نمی‌شود یا نمی‌توانم یا امکانش نیست یا به هر شکلی نه بیاورد. حتی اگر سخت‌ترین کار‌ها بود، حتی اگر کار‌هایی بود که هیچ‌کس حاضر به انجامش نبود، او داوطلب بود و به اصرار زیاد، آن کار را انجام می داد.

تجسم ایثار در انجام رسالت انقلابی و اعتقادی 

مهدی، تجسمی از ایثار و از خودگذشتگی در مسیر تحقق رسالت های بزرگش بود. رسالت‌های که با جان و وجدان او پیوند خورده بود. او هیچ منافعی برای خودش جز ادای تکلیف و انجام این وظیفه الهی و انسانی نمی شناخت. علی سهیلی، از همرزمان و همراهان شهید می گوید: خودش از قشر محروم بود و به همان کاری که انجام می‌داد نیاز داشت. منتها وقتی می‌دید کارش با وظایف و رسالت‌های انقلاب منافات پیدا می‌کند؛ رسالت‌های فرهنگی و انقلابی خودش را انتخاب می‌کرد. به این می‌گویند «ایثار» یعنی اینکه آدم بیاید از منافع شخصی خودش به خاطر منافع جمعی مثل مسائل انقلاب و نظام بگذرد. این کاری بود که مهدی هنرور انجام داد، در صحنه انقلاب وظیفه‌اش را انجام داد و در صحنه دفاع مقدس هم وظیفه خودش را انجام داد و آخر هم به اجر و پاداشش که شهادت بود دست پیدا کرد.

همه وجودش وقف دیگران بود

و بخوانیم روایت همسر شهید را از این روح گذشت، ایثار، اخلاص و اخلاقمداری و تصویری از یک زندگی مشترک کوتاه اما سرشار از عشق و پاکی و روشنایی:مهدی، پسر دایی ام بود. بیست ساله که بود ازدواج کردیم. حاصل ۳ سال زندگى مشترکمان، دخترى است به نام فهیمه که در سال ۱۳۶۴ به دنیا آمد. مادر خانه‌اى محقر زندگى می‌کردیم، با این حال مهدی همواره به نیازمندان کمک مى‏‌کرد. مثلا ماه مبارک رمضان را با خوردن آش ساده‌اى مى‌گذراند و لقمه اضافى را به دیگران مى‌داد. همواره توصیه مى‏‌کرد در این شرایط نباید اسراف کرد و باید نیازمندان را در نظر بگیریم و تا سرحد امکان در کار‌ها به دیگران کمک مى‏‌کرد. یک روز یکى از دوستانش که در جبهه مجروح شده بود، پس از مرخص شدن از بیمارستان به خانه ما آمد. هوا خیلى سرد بود و ما هم برای کارگاه ریخته‏‌گرى مقدارى نفت در خانه داشتیم. دوستش گفت:، چون شما در کارگاه ریخته‏‌گرى نفت دارید، قدرى به من بدهید. مهدی در جواب گفت کارگاه مالِ بیت‌المال است و براى خانه نیست، اما نگذاشت دوستش ناامید برگردد. مقدار کمی نفت را که برای خانه خودمان داشتیم به دوستش داد. بعد هم به من گفت: لباس گرم بپوشم و بچه را هم خوب بپوشانم تا سرما نخوریم.

تو می روی به سلامت، سلام‌ ما برسانی....

و سرانجام میعادگاه وصال مهدی، شب جمعه ۲۷ تیر ۱۳۶۶ در منطقه عملیاتی جزیره مجنون بود‌ اصابت چند ترکش، او را به آرزوی دیرینه و بزرگش رساند. مهدی، دیگر آنچنان بزرگ و بی نهایت شده بود که تاب ماندن در قفس تن نداشت. آسمان او را صدا زده بود و فرشتگان عرش خدا بیتاب حضورش بودند. لحظه دیدار نزدیک شده بود و مهدی هنرور با وجدان، بزرگترین هنر زندگی را با شهادت به ظهور رساند. پیکر پاکش در بهشت رضای مشهد، در کنار دیگر بخون خفتگان میدان نبرد و همرزمان پاکباخته اش، به خاک سپرده شد.

پس ای مزدوران بعثی! بکشید مرا!...

و فرازی از وصیتنامه شورانگیز شهید را بشنویم و بخوانیم، که بارقه بلندی از روح بیدار و به حق رسیده ی او است و نموداری از بینش عارفانه و خالصانه او به مقام شهادت فی سبیل الله و آنچنان که خود گفت: اسلام، زنده نمی ماند مگر به کشته شدن و شهادت من و امثال من... و :
هدفم از حضور در سنگر و مبارزه با مزدوران بعثی چیزی نیست مگر برای انجام وظیفه و فقط و فقط برای رضای خداست. لحظه‌ای به خود یأس راه نمی‌دهم و آن قدر با بعثیون می‌جنگم که پیروزی یا شهادت نصیب من شود. من در رویارویی با صدامیان کافر چنین خواهم گفت: اسلام زنده نمی‌ماند، مگر به کشته شدن و شهادت من و امثال من. پس‌ ای مزدوران بعثی بکشید مرا!...

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده